بدون عنوان
ديروز غروب بعد از اينکه عسل مامان ازخواب بيدار شد اومد پيشم و گفت دد.م ن هم رفتم که اماده بشم و ببرمش دد. تا فهميد که من موافقت کردم رفتم سراغ کمدش و با هيجان وصف ناپذيري که من عاشق اين لحظه ديدنش هستم لباسش رو آورد و بدون اينکه اجازه کوچکترين دخالتي رو به من تو پوشيدن لباسهاش بده بعد از يه بيست دقيقه کلانجار رفتن خلاصه لباسش رو پوشيد و بهم گفت: پوشيد .دد آخ ماماني فداي اون شکر ريختنت بشم.... ...